درباره وبلاگ خوش اومدین اینجا سرنوشته یه تغییر بزرگه آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
احساس تنهايي من كاش تو پيله هامون مونده بوديم پروانه شدن كار هركسي نيست
حميد مصدق در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم ،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد ،
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا ،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 17:53 :: نويسنده : یه آشنا
شعري زيبا از حميد مصدق
شعر فروغ فرخزاد در جواب حميد مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من كرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتی و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم و من اندیشه كنان غرق در این پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت من به تو خندیدم چون كه می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تكرار كنان می دهد آزارم و من اندیشه كنان غرق در این پندارم كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 17:23 :: نويسنده : یه آشنا
چرا مست كسي باشم كه او مست دگر باشد از طرف ميثم بيغم چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 15:6 :: نويسنده : یه آشنا
سالها انتظار كشيدم يادمه از روزي عاشقش شدم كه هم سن وسالام تو بازياي بچگي داشتن حال ميكردن اما من دلمو عجيب باخته بودم اولش فكر كردم يه حس بچگونه است مثل احساسي كه به عروسكام دارم اما هر روز كه ميگذشت اين حس دروني عميقتر ميشد من بهش اب نميدادم ولي نميدونم چطور ريشه اش محكم ومحكمتر ميشد يه روز دلو زدم به دريا اون روز بزرگتر شده بودم رفتم كه احساس قلبمو اعتراف كنم اما انگار زبونم با دلم هماهنگ نبود با خودم گفتم لعنتي حرف بزن بهش بگو دوسش داري اما اصلا زبونم نميچرخيد اونقد اين دست اون دست شدم كه بهم گفت من بايد برم كلي كار دارم ميشه حرفتو بزني دوس دارم بشنوم بعد از هزارتا بدبختي تنها حرفي كه به زبونم اومد اين بود داري ميري مواظب خودت باش اخه هميشه خيابون خطرناكه.... اون رفت و من موندم بايه قايق خالي وسط قلبم كه هيچوقت ديگه هيچكسي پاشو توي قايق نذاشتاين گلها تقديم به همه ي عاشقايي كه يه روز فكر ميكردن نگفتن ودور بودن بهترين راه ابراز عشقه غافل از اينكه دست بي رحم باد مروت ومردونگي نداره و قلبه عاشقا رو هزار تيكه ميكنه وهر تيكه شو واسه يه افسانه ي دور با خودش به سرزمين بي كسي ميبره چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : یه آشنا
|